خودنویس

شاید تمام دلیل بودن، نبودن است

تا آنکه امکان داشته باشد در تاریخ به عقب میرانیم تا بتوانیم اولین لحظه جهان را نظاره کنیم تا "چرا" را از زندگی حذف کنیم.

ما به عقب می رانیم و جهان رو به جلو حرکت میکند! 

اگر ما زمانی تنها بودیم و در یک روز با جهان رو به رو شدیم و آن موقع شروع جهان هستی بوده باشد چی؟

من در جستجوی سرچشمه اون و اون در جستجوی من؟!

قبل از آشنا شدن با درمان درد بی معنا است و حس نمیشود. رنج ابتدای آشنا شدن با تو است.

بی دردی قبل از بودن است و بودن یعنی درد و رنج.

قبل از آن بوسه هیچ چیز نبود.

ولی طعم را به من القا کردی

گرما را

نور را

ولی بعد رفتی

چرا؟

تنها چیزی که از تو برایم باقی مانده است همین "چرا" است.

بگذرم از آن.

یا این یادگاری را از تو پیش خودم نگه بدارم تا روزی بالاخره تو را ببینم؟

آتش درونم شعله ور است و همه من از همین آتش.

هر آنچه که میدانم از بودن و حس میکنم همان بوسه است.

سعی میکنم ان لحظه را به یاد بیاورم و هر موقع داستان جدیدی تصویر میشود ولی منحنی معادله همه داستان به شکل لب های تو و به طعم آن است.

 

 

 

آرمس

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۹ ، ۱۷:۱۴

رنج ها را اگر حل نکنی آنها تو را در خود حل میکنند و دیگر چهره ای بر صورتت باقی نمیگذارند تا خود را بشناسی.

بعضی ها رنج ها را مقدس میدانند. میخواهم بگویم من هم با آنها مشکلی ندارم ولی بردگی در هر صورتی یک رفتار مناسب نیست پس آنکه ما چگونه با این دزد هزاران صورت برخورد میکنیم مهم است.

سالها بود که نظاره گر مناقشات بی پایان همه نوع بشر تا آنجا که میتوانستم نشستم و در تمامی آنها جر و بحثی بی حاصل را مشاهده میکردم که البته بی حاصلی برای من بود و نه طرفین آن تئاتر مضحک.

مناقشاتی که در صورت اینگونه به نظر میرسیدند و در ذات خود نمایشی کارگردانی شده بودند تنها تلاشی مضحک برای استفاده از روح الهی انسان برای ارضای شخصی بودند که همواره میان ظالم و مظلوم در انجام بود.

کم کم یاد گرفتم که خود را از میان جمع های مبتذل بیرون بکشم تا بتوانم کم کم از ایفای نقش های خود نیز در این حرفه کناره گیری کنم.

بعد از به سراغ کار دیگر رفتم سعی کردم بهترین جراحان پلاستیک دنیا را پیدا کنم تا صورتم را برای پیدا کنند؟

بعد از عمل راضی بودن و در معنویت عیسوی به چهره مقدس خود نگاه میکردم. ستایشگر چهره خود به اینجا و آنجا میرفتم و سر شوق بی وصف چهره داری در کوری که از نور الوهیتم به چشمم میخورد خود را نظاره گر نبودم و هزاران آدمی را ملاقات کرده بودم را ناقص بد صورت میدانستم.

دوری نگذشت که صلیبم را ساختند و در سر آن میخکوب شدم و رنج را دوباره ملاقات کردم و از آن به بعد تصمیم گرفتم که بی صورت به زندگی ادامه بدهم و چهره بر هیچکس نگشایم.

بی چهره به جامعه برگشتم و غریبه تر از همیشه به اکو میان مردم ادامه دادم. از من تنها صدایی باقی مانده بود و همین مرا بیشتر خیالی میکرد تا آدمی برای زندگی.

چندی نگذشت که صورتم کم کم شروع به رشد خود به خودی کرد و خود را رد هیئتی شبیه به دیگران یافتم که مدام بر آنها نقص میگرفتم و آنجا بود که فهمیدم تلاشم برای جستجوی چهره ام از اول اشتباه بود و باید بیشتر به جامعه دقت میکردم.

مدتی بر این منوال گذشت و فهمیدم که شبیه دیگران بودن هم خود یک نوع از نبودن و بی صورتی است و تصمیم گرفتم تا دوباره تلاشی برای تغییر در چهره خود کنم و منی را به جستجو بپردازم و اینبار از جراحان سود جوی دفعه قبلی استفاده نکنم و به سراغ جراحان حاذق تر بروم و اینگونه بود که اولین سطرهای روانشناسی خواندم من شروع شد.

رنج ها بد نیستن ولی نباید بر صورت ریختشان.

 

 

 

آرمس

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۹ ، ۰۳:۰۶

چه کسی گفته که نمیدانیم در آینده چه پیش می آید و معلوم نیست چه میشود؟

امروز پای صحبت انسانی اندیشمند نشسته بودم که از تجربه یک عارف در مورد زندگی میگفت که یک آن جمله عجیبی به گوشم رسید که:

"فلان عارف راهی سفر ترک دنیایش شد؟"

 

برای من مرگ مقصد است و وقتی مقصد مشخص باشد قسمت اعظمی از مشکلات حل میشود.

"عارف راهی سفر ترک دنیایش شد" برای من یعنی آنکه من از زمانی که متولد شدم خنده برای تولدم و گریه برای مرگم از برهان های سطحی مردم بی اهمیت است، چونکه یک اتفاق از زمانی که متولد شدم تا دم مرگم برای من می افتد و آن این است که: "من دارم میمیرم"

حال سوالها اندر خور زندگی متفاوت میشود. یک سری سوالات حذف و یک سری جدید ایجاد میشوند که مهم ترینشان از دید من مسئله شخصیت است. اگه پایان مشخص است پس چرا مسیرها اینقد متفاوت هستند؟ آیا مشخصه ارزشی وجود ما تابعی وابسته به مسیر است؟ اگر اینگونه است پس مسیر درست چیست؟ آیا درست و غلط فقط یک مشت قوانین اجتماعی و فرهنگی با مکانیزم وجدان هستند یا واکنش های شیمیایی خاص که در طول زمان های تکامل به درد و عذاب ترجمه شدند؟ 

اگر همه چی بی اهمیت باشد و ما مثل بقیه موجودات فقط هستیم و علاوه بر بیماری گرسنگی و تشنگی و سکس بیماری های جدید از جمله "معنای هستی" داریم چه؟

آیا خدا وجود دارد و یا فقط دارویی برای بیماری خاص است همچون غذا برای گرسنگی؟

"اسکینر" کمکی نمیکند همانطور "یونگ" و بقیه دوستان و حتی دیگر فلسفه هم سرگرم کننده نیست.

نمیدانم جواب چیست؟

ولی برای من پیدا کردن جواب سوالها تنها دلیلی است که...

 

آرمس

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۹ ، ۰۲:۲۹

همیشه ماجرا از این قرار است که دگرگونی ایجاد میشود و فرد تحت تاثیر این دگرگونی جهانی جدید را تجربه میکند. از دست قضا همیشه افرادی وجود دارند که به نحوی در این ماجرا در مسیر تو میباشند و احتیاجی دو طرفه باعث ایجاد ارتباط بین طرفین میشود.

باید توجه داشت که این رابطه رفاقت نیست نوعی قرارداد همکاری است و مانند هر قرارداد دیگر یکی از ویژگی هایش تاریخ انقضای آن است. پس بهتر است در روابط خود هوشیارتر باشیم و با درک درست از قرارداد موجود نه افراد طرف قرارداد را دچار دردسر کنیم و نه خود را در خطر عدم آینده نگری پس از قرارداد قرار دهیم.

زندگی نیازمند نگاهی بهتر است نگاهی عریان و بدون توهم. باید توهمی را که گذشته و تجربه بر دوش میگذارند را برطرف کنیم تا بتوانیم آنچه که واقعا وجود دارد را به طور واضح ببینیم و دیر متوجه اشتباه نشویم چون سم نخوردن آسان تر از سم زدایی از بدن است. البته اگر دنبال درد بیشتر باشیم باید احتمالات دیگری را در زندگی جست و جو کرد و زمینه بازی عوض میشود که در آن فرد باید فردیت خود بگردد. 

با اسم زیبا بر کارهای خود گذاشتن نمیتوان پیش رفت زیرا جهان از ما بسیار حرام زاده تر است و مدام شروع به آزمایش شخصیت میکند و از هیچ تلاشی برای تخریبش مضایقه نمیکند. اما چرا نیاز است اینقدر به خود و جهان سخت بگیریم؟ سوالی است که نسبت به هوشیاری هر فرد فرق میکند. پس اگر کم تر بقیه میفهمی میتوانی بیشتر خوش حال باشی تا ناراحت چون زمین بازی تو به اندازه جام بین مدرسه ای است و فشار رسانه ای چند میلیون آدم روی تف کردنت در زمین رو به قبله نیست که نماد ضد مسلمانی بدانندش. در یک کلام با احمق های کمتری سر و کله میزنی. میتوانی خیلی راحت به هر طرف تف کنی بدون اینه مسیر دیر، کلیسا و کنیسه ای باشد. این را از جهت اشاره کردم که گوشه ای کوچک از میزان هشیاری در بازی های بزرگ را توضیح دهم که البته بزرگی این معقوله به تعداد افراد سنجیده نمیشود بلکه به میزان بزرگ مردی که در ذهن مدام امر نهی میکند باز میکرد و قاضی تو است. البته منظورم را وجدان نگیرید چون احمق ها وجدان های بزرگی دارند و کیر ناقص الکروموزوم بزرگ تری که برای مردم آلت پرست دنیای اکثریت را تولید کرده اند.

زندگی را بهتر ببینیم نه اینکه قشنگ تر ببینیم احمق!

منظورم واقعی تر دیدن است که صرفا به چشم ها هم وابسته نیست و گاهی باید بسیار متوهم بود تا بتوان واقعیت را دید. در مجموع قرض آنکه زندگی دفتر نقاشی نیست که با رنگ ها بخواهی زیباترش کنی. رنگ ها را برای آن به تو داده اند که اگر آسمان را قرمز دیدی قرمز ثبتش کنی و بر اساس آن رنگ و شمایل دنیا را پیش بگیری، نه آنکه برای نشان دادنش به دیگری یا شبیه جماعت شدن آبی بکشی اش.

همه قراردادها رفاقت نیستند.

 

 

 

آرمس

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۹ ، ۱۸:۳۱

درخت انجیر پیر حیاتمان را از ریشه درآوردم تا بتوانیم از مسیر ساختن آشپزخانه ای مناسب برای مادر خارجش کنیم تا این هدف به نتیجه بنشیند. اندوهی از رفتن درخت در دلم به جای مانده و آشپزخانه جدید نتوانسته جایش را برای من پر کند. باید بگویم از آن دسته آدم هایی هستم که عشق زیادی به آشپزخانه دارم ولی زیبایی آشپزخانه جدید رنج کندن انجیر را از دلم نزدوده است.

در جای خانه و محل زندگی ما پنچاه شصت سال پیش باغ انجیری بوده است که معلوم نیست سابقه این باغ به چه زمان ماضی برمیگردد ولی درخت خانه ما تنها بازمانده یورش انسان به محله بود و ما هم همیشه همسایگان را از میوه و سعی این بزرگوار بی نصیب نمیگذاشتیم.

درخت با خانه انس گرفته بود حتی ریشه هایش را به دور پاهای خانه پیچیده بود. فضایی از سایه و اتمسفری بدون حشره فراهم آورده بود تا تابستان های خانه دلبرانه شوند. انجیر با خانه مهربان بود و خانه گلایه ای از حضور بی وقفه انجیر نداشت. 

همه عاشق انجیر بودند و حتی وقتی خانه را برای مسافرت به دست همسایه ها میدادیم با او به خوبی برخورد میکردند و حتی با او انس گرفته بودند و این اهمیت انجیر را هر روز بیشتر کرده بود و حضورش در محله کاملا پیدا بود. 

انجیر اهل بروز احساسات نبود و اهل دلبری های که نارنج با گل هایش میکند هم نبود. اجیر دستانی زبر داشت که وقتی برگ هایش به پوستت میخورد حسابی خراش میداد ولی در دلش هیچی نبود. خشن بودنشم هم بخاطر جهان بود چون آنقدر شیرین جان بود که مدعیان هوس غارتش را داشته باشند و به گمانم این مستوریِ مستی اش بود.

انجیر مهربان بود ولی برای اهل دلش. اگر میخواستی روی خوشش را ببینی باید اول آزمون خراشنده برگ هایش را رد میکردی. گنجشککان همه این را میدانستند و درد خراش را با ناله پاسخ نمیدادند و آواز محبت میخواندند. اما این تمام زیبایی انجیر نبود گربه ها در پناهش به خواب میرفتند و من از وجودش درخواست شفا میکردم و او از خون سفیدش به من هدیه میداد تا زشتی پوستم را درمان کنم.

انجیر را من کشتم.

من!

آنکه از همه بیشتر به او نزدیک بود.

زمان بسیاری طول کشید که اجازه دهد که جانش را بگیرم مثل آنکه ضربه های پی در پی من به جانش هنوز قانع اش نکرده بود که از او دل کنده ام.

عصر بود که از توجیه کردن ضربه هایم خسته شده بود و تصمیم گرفت با خورشید غروب کند. هیبتش به زمین افتاد و جان داد. دیگر انجیر نبود و چشم طمع هیمه دوستان گردش را گرفته بود. اما انگار برای بعد مرگش هم برنامه داشت و نمیخواست هیمه هر اجاقی شود. تنش سنگین بود و این مدعیان را آزار میداد و از میان این همه آتش پرست آنی که ایمان بیشتری داشت بار سنگین تنش را به دوش کشید تا جسمش همراه روحش راهی آسمان کند.

جسم بی جان انجیر را نمیتوان تراشید و گوشه خانه از آن صورتی بجز نقش انجیر ساخت.

انجیر، انجیر است حتی اگر جان در تن نداشته باشد.

 

آرمس

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۹ ، ۰۰:۴۲

نمیدانم چند سال دارم و کجا به دنیا آمده ام و حتی بذر من در کدامین زمین کاشته شده که من اکنون چنین قد برافراشته ام؟

نمیدانم موسیقی های قرون و حتی ده های گذشته چگونه طعم غذاهای آن زمان را زیر زبانم میاورد و خنده های آن ها را برایم تصویر میکند؟

فقط میدانم که اینجایم و هویتی جز "مسافر" را در خود سراغ ندارم.

اما مسافر کجا؟ از کجا می آیم؟ چرا در این مکان چندسالی است که سکونت کرده ام؟

بی شک نمیدانید چه میگویم!

از فروید خوانده بودم که فراموشی مکانیزمی ناخودآگاه برای کاهش اضطراب ایگو و آسایش انسان است. گمان میکنم که انجمن این سوالات بی پاسخ جوابی در عالم فراموشی دارند و جایی به جز "من" وچود ندارد برای پایان این جست و جو.

از حافظ به یاد دارم که میگفت:

سالها دل طلب جام جم از ما میکرد

آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد

 

در این آلزایمر شصت یا هفتاد ساله چه کسی دستمان را میگیرد تا گم نشویم؟

چه کسی مدام به ما میگوید که کس و کارش هستیم و روزگاری با هم داشته ایم؟

چه کسی به ملاقاتمان می آید که نمیشناسیمش؟

آیا در این آلزایمر رها نشده ایم؟

بگذار شلوارم را نگاه کنم ببینم تمیز است؟

هر کاری میکنم به یاد نمیاورم که پدرم که بود؟ مادرم چه سیمایی داشت؟ چه شغلی داشتم؟ و...

راستی آیا دل به کسی داده ام؟ آیا کسی مرا دوست داشته است؟

سوال های بسیاری دارم که احتمالا جوابشان را میدانم ولی حافظه ای باقی نمانده. به گمانم از اهالی آسمان بوده ام و در سقوطی هولناک حافظه ام را از دست داده ام.

نمیدانم به چه تعبیری شبیه علامت سوال شده ام؟

شاید علامت تعجبی کمر شکسته ام که زیر بار حیرت خم شده ام!

"نمیدانم"، تنها چیزی است که قطعا میدانم.

 

آرمس

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۹ ، ۰۰:۵۲

سر درگمی همیشگی مرا به دنیای کلمات هدایت کرد. سرزمینی با اکسیژن ندانستن و آب احساسات و مردمانی از جنس حروف که بیت ها، مصراع ها، سطرها را در کنار هم زیست میکنند. نزدیک به هفت سال است که دامن گیر این خاک شده ام و حیات نویافته ام را هر سال به جشن مینشینم.

هدف از ورود به فضای وبلاگ پیش از هر دلیل دیگر لذت شخصی خود از برقراری ارتباط با دیگران است.

 

آرمس

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۹ ، ۱۱:۳۸