خودنویس

شاید تمام دلیل بودن، نبودن است
جمعه, ۱۶ آبان ۱۳۹۹، ۱۲:۴۲ ق.ظ

انجیر میمیرد و انجیر میماند.

درخت انجیر پیر حیاتمان را از ریشه درآوردم تا بتوانیم از مسیر ساختن آشپزخانه ای مناسب برای مادر خارجش کنیم تا این هدف به نتیجه بنشیند. اندوهی از رفتن درخت در دلم به جای مانده و آشپزخانه جدید نتوانسته جایش را برای من پر کند. باید بگویم از آن دسته آدم هایی هستم که عشق زیادی به آشپزخانه دارم ولی زیبایی آشپزخانه جدید رنج کندن انجیر را از دلم نزدوده است.

در جای خانه و محل زندگی ما پنچاه شصت سال پیش باغ انجیری بوده است که معلوم نیست سابقه این باغ به چه زمان ماضی برمیگردد ولی درخت خانه ما تنها بازمانده یورش انسان به محله بود و ما هم همیشه همسایگان را از میوه و سعی این بزرگوار بی نصیب نمیگذاشتیم.

درخت با خانه انس گرفته بود حتی ریشه هایش را به دور پاهای خانه پیچیده بود. فضایی از سایه و اتمسفری بدون حشره فراهم آورده بود تا تابستان های خانه دلبرانه شوند. انجیر با خانه مهربان بود و خانه گلایه ای از حضور بی وقفه انجیر نداشت. 

همه عاشق انجیر بودند و حتی وقتی خانه را برای مسافرت به دست همسایه ها میدادیم با او به خوبی برخورد میکردند و حتی با او انس گرفته بودند و این اهمیت انجیر را هر روز بیشتر کرده بود و حضورش در محله کاملا پیدا بود. 

انجیر اهل بروز احساسات نبود و اهل دلبری های که نارنج با گل هایش میکند هم نبود. اجیر دستانی زبر داشت که وقتی برگ هایش به پوستت میخورد حسابی خراش میداد ولی در دلش هیچی نبود. خشن بودنشم هم بخاطر جهان بود چون آنقدر شیرین جان بود که مدعیان هوس غارتش را داشته باشند و به گمانم این مستوریِ مستی اش بود.

انجیر مهربان بود ولی برای اهل دلش. اگر میخواستی روی خوشش را ببینی باید اول آزمون خراشنده برگ هایش را رد میکردی. گنجشککان همه این را میدانستند و درد خراش را با ناله پاسخ نمیدادند و آواز محبت میخواندند. اما این تمام زیبایی انجیر نبود گربه ها در پناهش به خواب میرفتند و من از وجودش درخواست شفا میکردم و او از خون سفیدش به من هدیه میداد تا زشتی پوستم را درمان کنم.

انجیر را من کشتم.

من!

آنکه از همه بیشتر به او نزدیک بود.

زمان بسیاری طول کشید که اجازه دهد که جانش را بگیرم مثل آنکه ضربه های پی در پی من به جانش هنوز قانع اش نکرده بود که از او دل کنده ام.

عصر بود که از توجیه کردن ضربه هایم خسته شده بود و تصمیم گرفت با خورشید غروب کند. هیبتش به زمین افتاد و جان داد. دیگر انجیر نبود و چشم طمع هیمه دوستان گردش را گرفته بود. اما انگار برای بعد مرگش هم برنامه داشت و نمیخواست هیمه هر اجاقی شود. تنش سنگین بود و این مدعیان را آزار میداد و از میان این همه آتش پرست آنی که ایمان بیشتری داشت بار سنگین تنش را به دوش کشید تا جسمش همراه روحش راهی آسمان کند.

جسم بی جان انجیر را نمیتوان تراشید و گوشه خانه از آن صورتی بجز نقش انجیر ساخت.

انجیر، انجیر است حتی اگر جان در تن نداشته باشد.

 

آرمس



نوشته شده توسط
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

خودنویس

شاید تمام دلیل بودن، نبودن است

انجیر میمیرد و انجیر میماند.

جمعه, ۱۶ آبان ۱۳۹۹، ۱۲:۴۲ ق.ظ

درخت انجیر پیر حیاتمان را از ریشه درآوردم تا بتوانیم از مسیر ساختن آشپزخانه ای مناسب برای مادر خارجش کنیم تا این هدف به نتیجه بنشیند. اندوهی از رفتن درخت در دلم به جای مانده و آشپزخانه جدید نتوانسته جایش را برای من پر کند. باید بگویم از آن دسته آدم هایی هستم که عشق زیادی به آشپزخانه دارم ولی زیبایی آشپزخانه جدید رنج کندن انجیر را از دلم نزدوده است.

در جای خانه و محل زندگی ما پنچاه شصت سال پیش باغ انجیری بوده است که معلوم نیست سابقه این باغ به چه زمان ماضی برمیگردد ولی درخت خانه ما تنها بازمانده یورش انسان به محله بود و ما هم همیشه همسایگان را از میوه و سعی این بزرگوار بی نصیب نمیگذاشتیم.

درخت با خانه انس گرفته بود حتی ریشه هایش را به دور پاهای خانه پیچیده بود. فضایی از سایه و اتمسفری بدون حشره فراهم آورده بود تا تابستان های خانه دلبرانه شوند. انجیر با خانه مهربان بود و خانه گلایه ای از حضور بی وقفه انجیر نداشت. 

همه عاشق انجیر بودند و حتی وقتی خانه را برای مسافرت به دست همسایه ها میدادیم با او به خوبی برخورد میکردند و حتی با او انس گرفته بودند و این اهمیت انجیر را هر روز بیشتر کرده بود و حضورش در محله کاملا پیدا بود. 

انجیر اهل بروز احساسات نبود و اهل دلبری های که نارنج با گل هایش میکند هم نبود. اجیر دستانی زبر داشت که وقتی برگ هایش به پوستت میخورد حسابی خراش میداد ولی در دلش هیچی نبود. خشن بودنشم هم بخاطر جهان بود چون آنقدر شیرین جان بود که مدعیان هوس غارتش را داشته باشند و به گمانم این مستوریِ مستی اش بود.

انجیر مهربان بود ولی برای اهل دلش. اگر میخواستی روی خوشش را ببینی باید اول آزمون خراشنده برگ هایش را رد میکردی. گنجشککان همه این را میدانستند و درد خراش را با ناله پاسخ نمیدادند و آواز محبت میخواندند. اما این تمام زیبایی انجیر نبود گربه ها در پناهش به خواب میرفتند و من از وجودش درخواست شفا میکردم و او از خون سفیدش به من هدیه میداد تا زشتی پوستم را درمان کنم.

انجیر را من کشتم.

من!

آنکه از همه بیشتر به او نزدیک بود.

زمان بسیاری طول کشید که اجازه دهد که جانش را بگیرم مثل آنکه ضربه های پی در پی من به جانش هنوز قانع اش نکرده بود که از او دل کنده ام.

عصر بود که از توجیه کردن ضربه هایم خسته شده بود و تصمیم گرفت با خورشید غروب کند. هیبتش به زمین افتاد و جان داد. دیگر انجیر نبود و چشم طمع هیمه دوستان گردش را گرفته بود. اما انگار برای بعد مرگش هم برنامه داشت و نمیخواست هیمه هر اجاقی شود. تنش سنگین بود و این مدعیان را آزار میداد و از میان این همه آتش پرست آنی که ایمان بیشتری داشت بار سنگین تنش را به دوش کشید تا جسمش همراه روحش راهی آسمان کند.

جسم بی جان انجیر را نمیتوان تراشید و گوشه خانه از آن صورتی بجز نقش انجیر ساخت.

انجیر، انجیر است حتی اگر جان در تن نداشته باشد.

 

آرمس

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۸/۱۶

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی