مسافر
نمیدانم چند سال دارم و کجا به دنیا آمده ام و حتی بذر من در کدامین زمین کاشته شده که من اکنون چنین قد برافراشته ام؟
نمیدانم موسیقی های قرون و حتی ده های گذشته چگونه طعم غذاهای آن زمان را زیر زبانم میاورد و خنده های آن ها را برایم تصویر میکند؟
فقط میدانم که اینجایم و هویتی جز "مسافر" را در خود سراغ ندارم.
اما مسافر کجا؟ از کجا می آیم؟ چرا در این مکان چندسالی است که سکونت کرده ام؟
بی شک نمیدانید چه میگویم!
از فروید خوانده بودم که فراموشی مکانیزمی ناخودآگاه برای کاهش اضطراب ایگو و آسایش انسان است. گمان میکنم که انجمن این سوالات بی پاسخ جوابی در عالم فراموشی دارند و جایی به جز "من" وچود ندارد برای پایان این جست و جو.
از حافظ به یاد دارم که میگفت:
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
در این آلزایمر شصت یا هفتاد ساله چه کسی دستمان را میگیرد تا گم نشویم؟
چه کسی مدام به ما میگوید که کس و کارش هستیم و روزگاری با هم داشته ایم؟
چه کسی به ملاقاتمان می آید که نمیشناسیمش؟
آیا در این آلزایمر رها نشده ایم؟
بگذار شلوارم را نگاه کنم ببینم تمیز است؟
هر کاری میکنم به یاد نمیاورم که پدرم که بود؟ مادرم چه سیمایی داشت؟ چه شغلی داشتم؟ و...
راستی آیا دل به کسی داده ام؟ آیا کسی مرا دوست داشته است؟
سوال های بسیاری دارم که احتمالا جوابشان را میدانم ولی حافظه ای باقی نمانده. به گمانم از اهالی آسمان بوده ام و در سقوطی هولناک حافظه ام را از دست داده ام.
نمیدانم به چه تعبیری شبیه علامت سوال شده ام؟
شاید علامت تعجبی کمر شکسته ام که زیر بار حیرت خم شده ام!
"نمیدانم"، تنها چیزی است که قطعا میدانم.
آرمس